نجمهنجمه، تا این لحظه: 13 سال و 6 ماه و 16 روز سن داره

يكي يك دونه مامان محبوب

پيكنيك

مامان محبوبه گفت اين هفته ميخوايم بريم خوش گذروني و يك كم بدويم و بازي كنيم. به مامان گفتم كجا ميخوايم بريم . گفت با مرضيه جون و دوستان دايي مجتبي ميريم گردش. قرار بود همكلاسيهاي دايي مجتبي هم بيان ولي زنگ زدن گفتن نمي آن . ما خودمون رفتيم. خيلي راه بود رفتيم تا اينكه دايي مجتبي ماشين و نگه داشت بعد مرضيه جون و يك خانم و آقا ديگه اومدن با ما سلام و احوال پرسي كردن. بعد مرضيه جون اومد توي ماشين ما و آن آقا و خانمه هم رفتن. توي ماشين خودشون . بعدا فهميدم كه آن آقاها برادر مرضيه خانم بوده و آن خانم هم يه جورايي نامزد برادر مرضيه خانم هست. خلاصه خيلي دور رفتيم مامان ميگفت جاده چالوس. تا اينكه كنار رودخونه ماشين و نگه داشتيم و پيدا شديم...
28 بهمن 1394

جاتون خالي

من و مامان محبوبه  15 بهمن 1394 ساعت شش بعدازظهر باهم رفتيم اين تاتر و ديديم. خيلي بهم خوش گذشت اول قرار بود دايي مجتبي هم بياد كه كاربراش پيش امد . بعد من و مامان محبوبه سوار اتوبوس شديم و رفتيم. آنجا يه پارك بزرگ بود. آخر پارك فرهنگسراي فدك بود. رفتيم خيلي از بچه ها با مادرو پدرشون آمده بودند. من و مامان همون صندلي رديف جلو را گرفتيم. اول نميدونستم موضوع تاتر چيه بعد مامان برام تعريف كرد. داستان پسري بود كه قبل از اينكه بزرگ بشه ميخواست تجارت كنه كه پدرش مخالف بود. ميگفت بايد درس بخوني ولي مراد به حرف باباش گوش نميداد. تا اينكه باباي مراد گاوي بهش داد و گفت حالا كه ميگي بلدي خب برو تجارت كن. برو اين گاو و بفروش ببينم بلدي. كه يه ع...
24 بهمن 1394

يك سال ديگه هم گذشت و مامان فاطي نيامد

  سه سال از آن روزي كه مامان فاطي رفت بيمارستان و ديگه نيامد ميگذره . خدايا چقدر دلم براي مامان فاطي تنگ شده من يه مامان عفت هم داشتم كه از روز اول من و دوست نداشت چون دختر بودم. همون هم باعث شد كه بابا من و نخواد . مامان عفت آن روز كه مامان مريض شد به مامان محبوبه گفت تو عمرت و كردي بچه ات را به خواهرت و دختر داييت بسپار من نمي تونم دخترت و نگه دارم ولي نگران داود نباش من با داود هستم. واقعا خسته نباشي مامان عفت.  دل كوچيك من خيلي از مامان عفت گرفته كاش مامان عفت هم نبود .  رفتيم سرقبر مامان فاطي اونجا من به مامان فاطي گفتم كه دايي مجتبي داره ازدواج ميكنه و من باز تنها ميشم. بهش گفتم مامان محبوبه ميگه بالاخره ...
16 دی 1394

خواستگاري دايي مجتبي جونم

روز جمعه 1394/07/17 روز قشنگي بود جمعه بعد ازظهر رفتيم خواستگاري براي دايي مجتبي. دايي مجتبي جونم با مرضيه جون همكلاسي  بچه ها قرار نبود بيان امامن به نيابت همه بچه ها چون اولا كسي نبود كه من پيشش بمونم دوما اينكه من خواهر كوچولوي دايي مجتبي بودم. واي چقدر مامانش و باباش مهربون بودند. مامانش با من صحبت كرد. و داداش مرضيه جون هم لپ من و كشيد و بوسيد.  انجا از مامان فاطي گفتند كه مامان محبوبه و خاله مهري اشكهاشون سرازير شد مامان محبوب براي اينكه گريه اش نگيره آب ميوه اش و خورد. اما من ميديدم كه چقدر جاي مامان فاطي خالي بود. آخه مجتبي آخرين پسر مامان فاطي بود. كاش مامان فاطي هم بود تا خوشحال ميشد. من به مامان محبوبه گفتم ...
16 دی 1394

سوپرايز مامان محبوبه

از يه هفته قبل ميديدم كه مامان محبوبه داره مهمون دعوت مي كنه و برايشون اين كارت دعوت زيبا را مي فرستاد  از مامان پرسيدم براي تولد من كيا را دعوت كردي ميگفت اين يه راز. تا بالاخره آن روز امد مامان كلي غذاهاي خوشمزه درست كرده بود.  سالاد يوناني و ماكاراني قالبي و پيراشكي گوشت.   ژله دورنگ هم بود كه توي ظرفهاي پايه دار مامان محبوبه ريخته بود ميوه هم موز و خيار و نارنگي و شليل  نوشابه  تم تولد من هم توت فرنگي بود ريسه هاي توت فرنگي و بادكنك هاي رنگارنگ آويزون بود. واي بشقاب و چنگالها و روميزي و چاقوها و ني و ليوانها همه عكس توت فرنگي بود. تولد خيلي خوبي برام گرف...
16 دی 1394

بهترين مامان دنيا.....

بعد از مريضي مامان و رفتن هميشه زبيده  از پيش ما مامان محبوبه با هر سختي بود يه آپارتمان اجاره كرد. و من ديگه نتونستم مهدكودك گل يخ برم. و مجبور بودم برم يه مهد ديگه . روزهاي اول اصلا دوست نداشتم انجا برم. اما بعدا از مربيهاي مهدم خوشم امد انها هم مهربان بودند. مامان محبوبه اسم من و نوشت ژيمناستيك و نقاشي و سفالگري. من مي ديدم كه مامان همه كار مي كنه تا من خوشحال باشم.  من از اول مهر قرار شد دوباره برم مهد آخه هم بابا مهدي خيلي خسته بود هم من حوصلم سر ميرفت كه توي خونه بمونم آخه من چون 20 مهر متولد شدم از غزل دختر داييم ديرتر مي رم مدرسه. امسال هم آمدم مهد پنجساله ها و سال ديگه پيش دبستاني و بعد مي رم مدرسه مامان مي...
16 دی 1394

من زبيده را دوست ندارم

خيلي اتفاقها افتاده كه فرصت نكردم براتون بگم. روزهاي خوب و شيرين من به تلخي رسيد و مامانم كه خيلي دوستش دارم مريض شد. ميگن سرطان گرفته. وقتي دكتر گفت بايد شيمي درماني كنه دلم گرفت گفتم نكنه ميخواد بره پيش مامان فاطمه واي خداي من نه. همان روزها بود كه بابا داود براي هميشه از زندگي من و مامان رفت بيرون. آن روزها كه ما خيلي بهش احتياج داشتيم اومد به مامان محبوبه گفت كه تو عمر خودت و كردي. من نمي تونم با تو باشم و برات هزينه كنم چون تو ديگه استفاده اي نداري. خدايا مگه ميشه اينقدر باباها نامهربان باشند. گفت من نجمه را هم پيش تو ميزارم. و رفت . يك دفعه اومد ديدنمون و گفت ميرم دوباره ميام اما ديگه نيامد.  بابامهدي وقتي ديد ما تنها شد...
16 دی 1394

تولد من که الان 4ساله شدم

جای همگی خالی تولد خیلی خوبی داشتم. تولدم توی مهد کودک گرفتم کیکم تولدم باربی با لباس سفید و صورتی بود که خیلی زیبا و قشنگ بود. مامان محبوبه برام دو دست لباس خیلی خوشگل گرفت. بابا داود هم کیک تولد و برنامه عمو فربد و توی مهد کودک برام گرفت. بابا داود یه تولد دیگه برام خونه مامان عفت گرفت. این اخرین تولدی بود که توی ان خانه گرفته شد. مامان عفت خیلی خوشحال نشد و گفت دفعه بعد خونه خودتون تولد بگیرید. دفعه دیگه..... پسرعموهام :آقا صادق برام یه خونه باربی گرفته بود پسرعموهای دیگم حمیدرضا و محمدرضا برام شادی کردن .عباس و علی اکبر هم نمی دونستن که تولد من پسرعمه ها  حسین آقا، آقا هاشم و آقا مهدی  و فاطمه جان و عمه پروینم ی...
7 خرداد 1394