وقتی مامانیم رفت پیش خدا
خداوندا، کاش به زمانی برمیگشتم که تنها غم زندگیم شکستن نوک مدادم بود وقتی به دنیا می آییم در گوشمان اذان می گویند و وقتی می میریم برایمان نماز می خوانند زندگی چقدر کوتاه است فاصله ی بین اذان تا نماز..... کلمه ای را پیدا نمی کنم تا بگم که چی شد و من چه جوری تنها شدم. دو شنبه ١٦/٨/٩١ ساعت١١ شب مامان فاطمه رفت پیش خدا. صبح وقتی من از خواب بیدار شدم مامانی (محبوبه) من و در آغوش کشید و آروم ، آروم گریه کرد و گفت که مامان فاطی دیگه نمی آد. الان که دارم این و می نویسم. ٢٠ روز که مامانم رفت و من نجمه هنوز نتونستم با این موضوع کنار بیام. آخه من از وقتی توی شکم مامان محبوبه بودم با ما...