وقتی مامانیم رفت پیش خدا
خداوندا،
کاش به زمانی برمیگشتم که تنها غم زندگیم شکستن نوک مدادم بود
وقتی به دنیا می آییم در گوشمان اذان می گویند و وقتی می میریم
برایمان نماز می خوانند زندگی چقدر کوتاه است فاصله ی بین اذان تا نماز.....
کلمه ای را پیدا نمی کنم تا بگم که چی شد و من چه جوری تنها شدم.
دو شنبه ١٦/٨/٩١ ساعت١١ شب مامان فاطمه رفت پیش خدا. صبح وقتی من از خواب بیدار شدم مامانی (محبوبه) من و در آغوش کشید و آروم ، آروم گریه کرد و گفت که مامان فاطی دیگه نمی آد. الان که دارم این و می نویسم. ٢٠ روز که مامانم رفت و من نجمه هنوز نتونستم با این موضوع کنار بیام.
آخه من از وقتی توی شکم مامان محبوبه بودم با مامان فاطی آشنا شدم.گفتم که من از همان روزهای اول پیش مامان فاطمه بودم. وقتی به دنیا اومدم چشمم توی چشمان نگران مامان فاطمه باز شد. نگاهی گرم و مهربان. اول احساس کردم مامانم بعد فهمیدم که مامان محبوبه مامانم.
البته مامان محبوبه من و به دنیا آورد. اما همه زحمت و کارهای من به دوش مامان فاطمه بود. اخه مامان محبوبه وقتی من ٣ ماهه بودم رفت سرکار.
مامان فاطمه شد مامانم. من می برد برای واکسنم. قد و وزنم. برای شیر درست می کرد. من و نوازش می کرد و خلاصه همه اون کارهایی که مامانها برای کوچولوهاشون می کنن. حالا فکر کنین من بدون مامان فاطمه باید چطوری زندگی کنم.
مامان خوبم. کدایی، پس چرا نمی آیی.
چرا مامان رفت پیش خدا. چرا مامان نمی آد. دلم براش تنگ شده.
حالا اینقدر به مامان محبوبه می چسبم که فکر می کنم اونم می خواد من و تنها بذاره. بچه ها الان که من خیلی نیاز به بابام دارم. باز بابام مأموریت و کنار من نیست.
بیایم برای همه مامان بزرگهای خوب و مهربونی که رفتن پیش خدا و دیگه نمی آن دعا کنیم. و برای صبوری خودمون که خدا صبر بهمون بده هم دعا کنیم.
مامانی جونم دوست دارم.