نجمهنجمه، تا این لحظه: 13 سال و 6 ماه و 12 روز سن داره

يكي يك دونه مامان محبوب

من زبيده را دوست ندارم

1394/10/16 11:42
نویسنده : مامان
147 بازدید
اشتراک گذاری

خيلي اتفاقها افتاده كه فرصت نكردم براتون بگم. روزهاي خوب و شيرين من به تلخي رسيد و مامانم كه خيلي دوستش دارم مريض شد. ميگن سرطان گرفته. وقتي دكتر گفت بايد شيمي درماني كنه دلم گرفت گفتم نكنه ميخواد بره پيش مامان فاطمه واي خداي من نه.

همان روزها بود كه بابا داود براي هميشه از زندگي من و مامان رفت بيرون. آن روزها كه ما خيلي بهش احتياج داشتيم اومد به مامان محبوبه گفت كه تو عمر خودت و كردي. من نمي تونم با تو باشم و برات هزينه كنم چون تو ديگه استفاده اي نداري. خدايا مگه ميشه اينقدر باباها نامهربان باشند. گفت من نجمه را هم پيش تو ميزارم. و رفت . يك دفعه اومد ديدنمون و گفت ميرم دوباره ميام اما ديگه نيامد. 

بابامهدي وقتي ديد ما تنها شديم و مامان هم كه به مراقبت لازم داشت ما را برد پيش خودش و شد باباي من.

بابامهدي بابا بزرگ من. باباي مامان محبوبه. اينطوري شد كه دلم غصه دار شد.

چشمم به در بود كه بابا داود بياد . آخه هر كي مي شنيد مامان محبوبه مريض شده ميومدن ديدنش به غير از عمه ها و عموهاي من و مامان عفت. مامان بابا داود.

همه دوستاي مامان محبوبه، همكاراش، همه اامدن

يك روز مامان محبوبه با اينكه حالش خيلي بد بود تازه سه روز بود شيمي درماني كرده بود (آخه مامان هر چند روز يه دفعه مي رفت و داروي بد مي زد. قبلش من و مي بوسيد و موهامو شونه مي كرد براي من كلي خوراكي مي خريد آخه وقتي داروي بد ميزد تا سه روز اجازه نداشتيم پيش هم باشيم من كلي گريه مي كردم . مي ديدم كه مامان محبوبه هم گريه مي كرد ) بگذريم . لباسهاي من و تنم كرد و گفت ميخوايم بريم براي عيدت لباس بخريم. با دايي مجتبي جونم رفتيم خريد مامان محبوبه براي من كلي لباس و كفش و كاپشن خريد . امديم خونه مامان محبوبه حالش بد شد. چه شبي بود آن شب.

. عيد شد همه اومدن داييها، خاله مهري ، داييهاي مامانم  همه به من عيدي دادند. دايي محمد و زن داري زهرا (دايي و زن دايي مامان محبوبه) شب سال تحويل آمدند پيش ما موندن. مامان هم به با اينكه حالش اصلا خوب نبود بلند شد نشست. بخاطر من. دايي ناصر از انورد دنيا زنگ زد به ما كه سال و تحويل بگه. دايي ناصر (پسردايي مامان محبوبه) براي من كلي آهنگهاي قشنگ و كارت تبريك فرستاد. 

 

خدايا عيد شده بابام مياد. من مي دونم حتما مياد....................

هر زنگي كه به در مي خورد من ميدويدم دم در و در و باز مي كردم اما بابا داود نبود. حتي عمه و عموهايم هم نيامدند. عيد گذشت حال مامان رو به بهبودي مي رفت. بعضي شبها حال مامان بد ميشد من بالاي سرش بودم اشك مي ريختم و براش دعا مي كردم كه خوب بشه. شبها و روزهاي بدي را با مامان گذروندم و چشم براه بودم. ميگفتم باباداود مياد

يك روز يه آقايي آمد دم در خونه و از مامان شناسنامه من و مامان و گرفت . به مامان گفتم اين آقاهه چي ميخواست مامان گفت دوست بابامهدي آمده مدارك ما را ببره . ما ديگه نميتونيم با بابا داود باهم باشيم.

من نفهميدم مامانم چي ميگه، مگه بابا داود ديگه نميخواست بياد. 

خدايا من اين بابا را نميخوام. من و مامان محبوبه را توي آن حال گذاشت و رفت و حالا گفته كه من نجمه را نميخوام. اگر مامانش ميتونه اون و برداره اگر نه بدن به كسي كه......... دوست ندارم بگم كه چي گذشت برمن.

مامان محبوبه همه چيش و بخشيد و من و گرفت تا من تنها نباشم. خدايا مامان مريض بود چرا 

من تازه فهميدم چي شده. از آن روز ديگه اسم بابا داود گذاشتم زبيده . و ميديم كه هر وقت اسمش و ميارم مامان محبوبه گريه مي كرد. من هم ديگه اسمش و نياوردم و اسمش گذاشتم زبيده

من ديگه دوست ندارم باباداود را ببينم. خدايا ديگه  زبيده را دوستش ندارم.

 

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (0)