نجمهنجمه، تا این لحظه: 13 سال و 6 ماه و 17 روز سن داره

يكي يك دونه مامان محبوب

يك سال ديگه هم گذشت و مامان فاطي نيامد

1394/10/16 13:55
نویسنده : مامان
273 بازدید
اشتراک گذاری

 

سه سال از آن روزي كه مامان فاطي رفت بيمارستان و ديگه نيامد ميگذره . خدايا چقدر دلم براي مامان فاطي تنگ شده

من يه مامان عفت هم داشتم كه از روز اول من و دوست نداشت چون دختر بودم. همون هم باعث شد كه بابا من و نخواد . مامان عفت آن روز كه مامان مريض شد به مامان محبوبه گفت تو عمرت و كردي بچه ات را به خواهرت و دختر داييت بسپار من نمي تونم دخترت و نگه دارم ولي نگران داود نباش من با داود هستم. واقعا خسته نباشي مامان عفت. 

دل كوچيك من خيلي از مامان عفت گرفته كاش مامان عفت هم نبود . 

رفتيم سرقبر مامان فاطي اونجا من به مامان فاطي گفتم كه دايي مجتبي داره ازدواج ميكنه و من باز تنها ميشم. بهش گفتم مامان محبوبه ميگه بالاخره يك روز همه مي رن سر زندگيشون من و توهم هميشه باهم هستيم. به مامان فاطي گفتم كه مامانم خوب شد بهش گفتم مامان فاطي دلم برات تنگ شده. بهش گفتم مامان محبوبه خيلي برات گريه مي كنه اما من مظوابش هستم نگران نباش.

به مامان فاطي گفتم كه من هيچ وقت مامان محبوبه را تنها نميزارم. گفتم كه مامان محبوبه عشق و همدم منه. گفتم بهش كه زبيده رفت پيش مامانش . به مامان فاطي گفتم من بابا داود دوست ندارم چون ما را تنها گذاشت . مامان فاطي به من خنديد.

به مامان فاطي گفتم كه خاله مهري برات آش رشته درست كرده. توي كاسه پخش كرديم. دايي محمد و زن دايي زهر آمدند. دايي حسين و بهجت جون هم آمدند مسعودآقا و فاطمه خانم. مجيدآقا و منصوره خانم. دايي مهدي و زن دايي مريم جونم . خاله منصوره و پريسا جون و دايي مصطفي و زن دايي نفيسه 

من و غزل و مريم و نرگس هم بوديم گلهاي سرقبرت و چينديم روي قبرت

وقتي ما بازي مي كرديم مامان فاطي مي خنديد فكر كنم خوشحال بود كه ما اونجاييم.

همه بودند. همه 

وقتي مي رفتيم به مامان فاطي گفتم خدا نگهدار براي من و مامان محبوبه دعا كن.

 

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (0)