نجمهنجمه، تا این لحظه: 13 سال و 5 ماه و 21 روز سن داره

يكي يك دونه مامان محبوب

پيكنيك

1394/11/28 9:43
نویسنده : مامان
136 بازدید
اشتراک گذاری

مامان محبوبه گفت اين هفته ميخوايم بريم خوش گذروني و يك كم بدويم و بازي كنيم. به مامان گفتم كجا ميخوايم بريم . گفت با مرضيه جون و دوستان دايي مجتبي ميريم گردش.

قرار بود همكلاسيهاي دايي مجتبي هم بيان ولي زنگ زدن گفتن نمي آن . ما خودمون رفتيم. خيلي راه بود رفتيم تا اينكه دايي مجتبي ماشين و نگه داشت بعد مرضيه جون و يك خانم و آقا ديگه اومدن با ما سلام و احوال پرسي كردن. بعد مرضيه جون اومد توي ماشين ما و آن آقا و خانمه هم رفتن. توي ماشين خودشون . بعدا فهميدم كه آن آقاها برادر مرضيه خانم بوده و آن خانم هم يه جورايي نامزد برادر مرضيه خانم هست.

خلاصه خيلي دور رفتيم مامان ميگفت جاده چالوس. تا اينكه كنار رودخونه ماشين و نگه داشتيم و پيدا شديم. وسايل برديم پايين. اول خيلي سرد بود. مامان كاپشن دايي را پوشيد. مامان محبوبه خيلي سرمايي شده از وقتي دارو بد زده. همه ميگن بدنش خوب ضعيف شده. ولي مامانم من و همه جا ميبره. بعد دايي با هيزم آتيش روشن كردن و مامان محبوبه آش رشته را كه از شب قبل پخته بود گذاشت روي آتيش. منم با شيما خانم و محمدآقا دوست شدم. شيما خانم برام با گل لاكپشت درست كرد. دستاش گلي شده بود. اما خيلي با من بازي كرد. محمدآقا هم كلي پفك و چيبس خريده بود. كه هي باز ميكرد ميگفت گل بازي بسه ديگه بيايين بخوريم.

مامان مواد جوجه كباب و هم آماده كرد. مرضيه خانم هم چايي را آماده ميكرد. منم كلي با گل و خاك بازي كردم. كلي بهم خوش گذشت. شلوارم گلي شد مامان عوض كرد گفت برو باز بازي كن

كلي هم عكس گرفتيم. كه براتون گفتم مامانم بزاره. كاشكي من سواد داشتم خودم براتون مينوشتم. اما دو سال ديگه حتما باسواد ميشم.

 

پسندها (1)

نظرات (0)