يك سال ديگه هم گذشت و مامان فاطي نيامد
سه سال از آن روزي كه مامان فاطي رفت بيمارستان و ديگه نيامد ميگذره . خدايا چقدر دلم براي مامان فاطي تنگ شده من يه مامان عفت هم داشتم كه از روز اول من و دوست نداشت چون دختر بودم. همون هم باعث شد كه بابا من و نخواد . مامان عفت آن روز كه مامان مريض شد به مامان محبوبه گفت تو عمرت و كردي بچه ات را به خواهرت و دختر داييت بسپار من نمي تونم دخترت و نگه دارم ولي نگران داود نباش من با داود هستم. واقعا خسته نباشي مامان عفت. دل كوچيك من خيلي از مامان عفت گرفته كاش مامان عفت هم نبود . رفتيم سرقبر مامان فاطي اونجا من به مامان فاطي گفتم كه دايي مجتبي داره ازدواج ميكنه و من باز تنها ميشم. بهش گفتم مامان محبوبه ميگه بالاخره ...
نویسنده :
مامان
13:55