من زبيده را دوست ندارم
خيلي اتفاقها افتاده كه فرصت نكردم براتون بگم. روزهاي خوب و شيرين من به تلخي رسيد و مامانم كه خيلي دوستش دارم مريض شد. ميگن سرطان گرفته. وقتي دكتر گفت بايد شيمي درماني كنه دلم گرفت گفتم نكنه ميخواد بره پيش مامان فاطمه واي خداي من نه. همان روزها بود كه بابا داود براي هميشه از زندگي من و مامان رفت بيرون. آن روزها كه ما خيلي بهش احتياج داشتيم اومد به مامان محبوبه گفت كه تو عمر خودت و كردي. من نمي تونم با تو باشم و برات هزينه كنم چون تو ديگه استفاده اي نداري. خدايا مگه ميشه اينقدر باباها نامهربان باشند. گفت من نجمه را هم پيش تو ميزارم. و رفت . يك دفعه اومد ديدنمون و گفت ميرم دوباره ميام اما ديگه نيامد. بابامهدي وقتي ديد ما تنها شد...
نویسنده :
مامان
11:42